تمام عصر بارون میبارید. پرده رو جمع کردم و پنجره رو باز گذاشتم. هوای اتاق خنک شده بود. ترکیب بوی چمن و برگ بارون خورده، اپیزود how emotions are made و آفتاب که کم کم غروب میکرد توی اون لحظه احتمالا تمام چیزی بود که از زندگی میخواستم.
هوا تاریک شده بود که با صدای در خونه و برگشتن بابا بیدار شدم. ۱۸:۱۸. باید متنی که میم فرستاده بود رو تصحیح میکردم. ذهنم دنبال زندگی میگشت. زندگی واقعی. صبح زود. دویدن. درختهای پاییز. طبیعت. کاری که براش حس زنده بودن داشته باشم. برنامههایی که اجرا میشه. چیزهایی که توی نوت گوشیام مینویسم و هر بار فقط یک چیز از ذهنم میگذره. چی میتونه از بزرگ شدن بهتر باشه؟
میدونی حالا دیگه نمیخوام به آخرش فکر کنم. میدونم سخته. میدونم دوباره غمگین میشم. میدونم دلم تنگ میشه. میدونم که دوباره خشم میاد سراغم. میدونم عادت کردن آسون نیست. میدونم نیاز به زمان دارم. میدونم باید بیشتر مراقب فکرهام باشم. میدونم دیگه قرار نیست هیچ وقت همه چی کامل باشه. قرار نیست بینقص باشیم. میخوام یاد بگیرم. میخوام اشتباه کنم و یاد بگیرم. میخوام دیگه نترسم. میخوام فقط از مسیر لذت ببرم. میخوام بالاخره واقعیت رو باور کنم.
- هنوز داره بارون میباره.
درباره این سایت